23:23 امروز به قول کسی یکی از قانون های تکراری زندگی مو شکستم و 23:23 دیدم می گن وقتی این
لحظه از ساعتها رو دیدی یکی داره در موردت فکر خوب می کنه یا یکی با خوبی به یاد ته اما اون اصلا به
من فکر نمی کنه که بخواد در موردم فکر خوب کنه؟
بودنش یه جور می ترسوندم نبودنش یه جور مثل درخت اسیر تو قاب پنجره اتاقم که دنبال راهی برای فرار از
این تکرار مکرر زندگی میگرده منم دنبال راهیم که از این قاب بتنی اتاقم و زندگیم فرار کنم درخت توی حیاط
با نسیم همرراه می شه تا دنبال پروانه ها کنه و سر به سر پرنده هایی بذاره که روی دستای سبزش آشیونه
کردن منم دلم رو به بهار می سپرم که هر چند جسم خستم نمی تونه از بازی سرنوشت جدا بشه دلم روحم رو
آروم کنه اونقدر تو رویا غوطه ور می شم که حضورش رو کنارم و حرارت دستای مهروبنش رو روی
صورتم حس می کنم اما وقتی به خودم می آم من برخلاف اون درخت که با همراهی باد از قاب پنجره اتاقم
خارج شده هنوز اسیر لحظه ها ودقیقه هام هنوز در بند دیوارهاو فاصله هام هنوز هم من بی مجوز عاشقشم و
هنوز هم منم که بی اجازه دوستش دارم و هنوز هم رویا ها ونامه های منه ه بی جوابه
این تقصیر من نیست که دوستش دارم تقصیر دلمه حالا بی مجوز یا با مجوز من عاشقشم
چشمامو رو هم می زارم ترجیح می دم تو شیرینی دوروغین سرزمین رویا غرق بشم تا تو تکرار تلخ حقیقت
زندگی
کلمات کلیدی: